اگر بپذیرد، تقدیم میکنم به غلام فرج زاده ی سیاه. که در وانفسای بساز و بفروشِ زندگی، خانه اش توی قلبِ من درندشت و ویلایی ست.
میخواهم از ممو سیاه (1956-1992) حرف بزنم.
سیاهِ تنهایی بود. نمیشد درباره چهره ش بگی بامزه، ولی مِهر عجیبی داشت. توی خودش آفریقای کوچکی بود و انگار مثل آفریقا در جغرافیای جدایی زندگی میکرد که برای کسی نمیصرفید آنهمه راه برود آنجا که ببیند توش چه خبر است. اولین روزی که ایستاد کنار تنور و آمم کاظم یادش داد چطوری نون در بیاورد، نُه ده سالش بود. نه صاحبی داشت و نه سقفی و نه یک قرون. تنهایی و بیکسی زود یقه ی ممو را گرفت. خیلی هم زود. و ممو زود از زندگی دلش گرفت. کمی بعد بدش آمد و بزرگتر که شد متنفر بود. یک متنفر تمام عیار. هر ماجرای هیجان آور و مهمی هم که تعریف میکردی، تهش مکث میکرد، تو چشمات نگاه میکرد میگفت: ارزشش نداره! کلا عقیده ش این بود که ارزش نداره. هیچ تلاش و تقلایی در زندگی، ارزش نتیجه ای که میدهد را نداره. این شد که در عنفوان شر و شوری و وحشی بازی و جوونی و گاز گرفتنِ زمین و زمان، در هفده سالگی، جوری زندگی را سه طلاقه کرده بود که اسمش شد: مُمو کِلوین!
اسم کلوین را اولین بار از دهن علیباشو شنید. علیباشو از راه مدرسه آمده بود نون بخرد ببرد خونه و کتابهاش لوله، زیر بغلش بود. راز بزرگ، درست، کنار تنور ِ نونوایی برملا شد و مُمو تمام روز بهش فکر کرد. به دنیای کلوین و به دویست و هفتاد و سه درجه زیر صفر که علیباش گفته بود و رفته بود. به شاهِ سرماها. به نقطه ای که همیشه تو فکرش بود و حالا فیزیک، مُهرِ تاییدِ پت و پهنش را دست علیباش فرستاده بود تا بکوبد وسط مغز ممو سیاه.
دویست و هفتاد و سه تا زیر صفر، سِوِرترین و سگ جون ترین مولکول هستی هم از جک و جُنب می ایستد و دنیا ترمز غریبی میکشد. صفرِ کلوین، جایی بود که ممو میخواست خانه ش آنجا باشد. شد که صداش زدند ممو کلوین.
ممو همینقدر ذهنش یاری میکرد که یکی دوسال خونه ی عَبدِعلی صراف بوده بعد که مُرد هم دو سال دی حسینِ شوفر نگه ش داشته و قبل ترش هم یادش نمیامد کجا بوده یا نبوده. ولی میدانست از نُه، ده سالگی تو نونوایی آمَم کاظم خوابیده.
اولین بار که دلِ ممو، نَه از روی گشنگی، از روی عشق تیر کشید و لاله ی گوشش داغ شد، کَتی اولِ صف زنها ایستاده بود و ممو معلوم نبود از کی میخِ صورتش شده بود. بعد در عرض یک ماه یا بیشتر، ژنهای تازه ی توی بدنش کاری سرش آوردند که دقیقه ای از فکر کتی در نیامد و مدام صف زنها را دید میزد و بینِ هر پخت تا پخت بعدی میرفت خودش را تو حیاط پشتی با شلنگ میشست تا کتی غرقِ آرد و دوده نبیندش. کتی زیبایی بی کم و کسر و بی حد و حصری داشت. چند بار شب، که سر رو بالشت گذاشت، چیزهایی که تو قلبش میگذشت را و اینکه شبها خواب نمیرود و روزها دور کلیسا چرخ میخورد را با مغزش در میان گذاشت ولی مغزش گفت: گُهِ زیادی نخور! بشین سر جات! و این یکی دو هفته قبل از اکتبر 74 بود.
گرگ و میش اکتبر 1974، تمام شهر بیدار بودند. پخش زنده ی مسابقه ی کِلی و جورج فورمن توی زئیر بود. اتوبوس های شرکت اعتمادی و شرکت آلمانی و صنایع دریایی، دمِ قنادی نگرو منتظر ایستاده بودند ولی کارگرها نیامده بودند.
اهل محل جلوی تلویزیون بیست و یک اینچ و رنگیِ رمضون، جوری جون رو جون نشسته بودند که در و درتا میخواست از هم بپاشد. کِلی لای جمعیت راه باز کرد پرید روی رینگ که صدای هلهله مثل آتشفشان فوران کرد.
ممو مَنگ بود. تلویزیون پُر بود تماشاگرِ سیاه. سیاهای سوِرِ کُنگویی. پا شد رفت جلو. نفسش سنگین شده بود. کِلی داشت رقص پا میکرد و فورمن داشت بهش میخندید تا عصبی ش کند. رمضون که نفر اول جلوی تلویزیون بود نعره کشید: یا خدا خودت کمکش کن! جمعیت پشتش دراومد که : آآآآمییییین!
هامِ آآآآمییین از تمام خانه های دور و نزدیک زد بیرون و تو میدونِ تعزیه رسیدند به هم و شدند یکی، صدا ضخامت برداشت، سُرید از روی اسکله ی گمرک، رفت روی دریا و رفت و رفت تا جزیره ی سیشِل، آنجا پیچید سمت تانزانیا، رفت توی خشکی، بیابانهای زئیر را رد کرد و از در سالن مسابقه داخل شد و هووووپ فرو رفت توی گوش محمد علی کِلی، که کلِی اَمون نداد، لاینقطع سه تا چپ چپ خالی راست کوبید توی صورت فورمن که نه تو بوشهر ، نه تو زئیر کسی نتوانست سرجاش بنشیند، همه پریدند هوا و سالن یکجا فریاد کشید: علی بومای!… علی بومای!
ممو سیاه سِحر شده بود. میان رقص دستها و پاهای کِلِی رها شده بود. بی که حواسش باشد بی که حس کند، تنش پیچ و تاب میخورد. انگار تمام رگهاش را کرده باشی یکی بعد آن یکی را بسته باشی به پا و مُچ کلی، که هر جا برود، که هرتابی که بخورد، ممو را با خودش بکشَد، ببَرد، بتاباند، برقصاند… مُمو نَه زمین بود و نَه آسمون…در ارتفاعی مختص خودش، به کشف جهان آمده بود، به کشف حرارت به کشف آفریقا به کشف قدرت…
مناجاتِ عامو رضا از مناره مسجد فیل پَهن شد رو شهر: سبحان الله والحمدلله و لا اله الا اللهِ….
نمکو از وسط جمعیت پرسید : بومای یعنی چه رمضون؟
کورش خارگی که روی کشتی کار کرده بود و نصف دنیا را دیده بود گفت: یعنی بکُشش! یعنی علی بکُشش!
که جمعیت امان نداد. خیز برداشتند سمت صفحه ی تلویزیون و با دوبرابر زور حنجره شان فریاد زدند: علی بومااای علی بوماااای! و صدا لای گوشهای مُمو دست به دست میگشت. هوک آخری را که کِلِی خرجِ فورمن کرد، عامو رضا توی گلدسته گفت: الله و اکبر! و فورمن، پهنِ زمین شد.
عصر برای اولین بار در تاریخ جهان، مُمو از آمَم کاظم مرخصی خواست. برداشت رفت باشگاه عبدُل. غُل میزد آدم. همان روزِ اول جوری روی رینگِ اُشتریِ باشگاه عبدُل رقص پا کرد و هوک زد و چپ خالی راست، که رفتنی، عبدُل صداش زد : هِی کِلِی! هر روز بیا. و تا ممو سربگرداند، یک جفت دستکش بوکس رقص کنان توی هوا آمده بود سمتش و تمام سالن دیدند که عبدل صداش زد کِلی و تمام سالن دیدند که یک جفت دستکش سرخ افتاد توی گردن ممو سیاه.
فرداش وقتی شاطر از حسنو چونه گیر پرسید: کی گونی آردی ها رو جر واجر کرده؟ حسنو نگفت ممو،بجاش گفت: از آغای کلی بپُرس!
و کِلی کِلی پهن شد همه جا و سر زبون همه افتاد. چون هم سیاه بود، هم نصف اسمش مثل کلی بود و هم مشتهاش، خر میکُشت.
ممو بدنش رو آمد. ماهیچه های بازوها و سینه هاش مثل لوبیای سحرآمیز در هم تاب خورد و تنیده شد. و روزی که وسط میدونِ شیشم بهمن، دوتا درجه دارِ نیرو دریایی را جلوی انظار، با مُشت به هم بافت، دیگه شد قهرمان. ارتشی ها رفته بودند کافه ی لنگر مست کرده بودند، بعد سر فلکه، بند کردند به دختری. درجه دارها از اینها بودند که لابد تازه دوره شان را آمریکا تمام کرده بودند و برگشته بودند ایران. همه توی صف بودند و ممو پای تنور که یکهو وَهچیره ی دختر پیچید تو میدون. مُمو نفس نداد. پرید بیرون. دوید سمتشان. دیلاق و هیکلی بودند. با سر رفت تو سینه یکی ش و تا دستشان بیاید چه شده و چه نشده، دوتا مشت اولی نشسته بود زیر فکشان. تو ملت وِلوِله شد: هااا….بززززن کِلی! شَقه شَقه شون کن…. بد شلوارای نامرد!
قد درجه دارها بلند بود. ممو میپرید هوا تا هِد بزنه تو دماغشون. یکباره حسنو از جلوی دکه ی علی سیگاری گفت: ممو بوماااای! مُمو، صدا خشکش کرد… چرخید نگاه حسنو کند که دِلو، پُشت بندش، از جلوی مسافرخونه ی عربا نعره کشید: هاااا کلی بومای! که یکباره میدون شیشم بهمن شد کلوزیوم. جمعیت نعره میکشید: ممو بومای! و ممو، ارواح عمه ی گلادیاتور، مثل بیل مکانیکی افتاده بود به جون درجه دارها…. و باد صدای نشئه آور جمعیت را میبرد تا نبش کلیسای گریگوری، بعد از کنار ناقوسِ کهنه ی زنگ زده رد میشد و میرفت توی اتاق آخریِ یک عمارتِ پنج دریِ نم و نا گرفته که چهارتا دختر و مادرشان با آخرین سکه های یک دودمان اعیانیِ برباد رفته زندگی میکردند.
سه روز بعد، جلوی کلیسا، کتی، تک و تنها سر راهش شد…ممو سیاه، بی امانِ کتی شده بود. کتی جوری سفید و شفاف بود تنش، که ممو گاهی فکر میکرد اهل اونا باشن. میدانست که کتی اصلا مادر زاد با او فرق میکند، اختلاف دارد، با خواهرهایِ یکی از یکی قشنگترش توی دنیای دیگری زندگی میکند، ولی ممو میخواست به آن دنیای دیگر پا بگذارد. رفت جلو… ممو حرف بلد نبود بزند…اگر هم بلد بود، تمام کلمه های دنیا صد یکِ آشوبِ توی تنش را هم برملا نمیکرد… همین بود که دوهفته پیش رفته بود شیراز و جلوی یک دلاک غریبه زانو زده بود. کتی تند تند نفس میکشید. پره ی دماغش، دلبرانه اکسیژنهای توی هوای شرجیِ نیمه ی مرداد را میکشید داخل. ممو دست برد یکی یکی دکمه های پیرهنِ پیچازی ش را باز کرد. کتی کمرش تیر کشید. دو پا سه پا رفت عقب. ممو دکمه ی سومی پیرهنش را هم باز کرد، بعد سرش را انداخت پایین از خجالت و با شرم به زمین نگاه کرد. سمت چپ سینه اش، قلبی کوبیده بود که وسطش نوشته بود: کتی.
ممو تا روز عروسی کتی هم صبر کرد. ولی شبی که بجای او، پسرِ قنادی نِگرو بغل دستِ کتی تو ماشین عروس نشست و صدتا ماشین بوق و بوق، دور فلکه ی شیشم بهمن تاب خوردند، بهانه ای برای صبر کردن باقی نماند. بی حرف زیر نگاه شاطر و مشتری ها زد بیرون… یکراست رفت سمتِ خونه ی کلامو، یه نوتِ خشک پنجاه تومنی گذاشت کنار بساط کلامو و دراز کشید زیر نگاری. کلامو بُهتش زد. با دلسوزی گفت: زوده سی تو کِلی…نکُن! ممو هیچ نگفت. هیچ. فقط دهنه ی نگاری را گذاشت لای لبهاش و اولین پک را زد…
سه ماه بعد، هر نشئه جاتی که تو بازار بود، تو خون ممو هم پیدا میشد. کلی ممو را تنها گذاشت. خماری زود از راه رسید و پس انداز سالهای نونوایی زود تبخیر شد. ممو، خمار مینشست سینه ی دیوارِ کلامو، اشک و مُفش یکی شده بود و دم نمیزد. غلام مکوندی زیر نگاری خوابیده بود، چشمش افتاد بهش. همینجوری از سر نشئه گی گفت : اگه هزار بدم، یه شاهین خالکوبی میکُنی بری تو بازار موهینی و… ممو سیاه نذاشت غلام جمله اش را تمام کند همان وسط راه گفت: بده غلام قبول!
هفت روز بعد، ممو سیاه قدم گذاشت تو بازار ماهی فروشا و جلو چیش ایرانجوانی های دو آتشه، سه بار رفت تا ته بازار و برگشت. رو کمر لختش شاهین بزرگی خالکوبی شده بود که زیرش نوشته بود: شاهین سرورته! کسی جیگر نداشت نزدیکش بشود. مُشتهای ممو هنوز به قدی که بازار ماهی فروشی را به آتش بکشد، باروت داشت. گُرگو سبیل که ایرانجوان ناموسش بود و میفهمید قضیه از کجا آب میخورد، دستش را کشید و برد ته مغازه، دو هزارتومن گذاشت جلوش و گفت: میخوام یه خالی جلو سینه ت دُرشت… و ممو نذاشت حرف سبیل هم تمام بشود. فقط گفت: قبوله گُرگو.
شد که هر کی با هر کی دعواش میشد و دستش به جیبش میرسید میگفت: ناموس ندارم اگه خالش نکُنُم و نکوبمش رو پیشونی ممو سیاه. و ممو مثل جزیره ی کوچکی که تاب تصرف خانه های کمی را داشت، روز به روز تنگ تر میشد. ممو میخواست تا ته جهانِ نشئگی را برود. شد اواخرِ پنجاه و شش.
کم کم بوی انقلاب تا تو خونه ی کلامو هم آمد. هفشده تایی سبیل دار و روزنامه خوان ، مشتری کلامو بودند. هم نشئه میکردند، هم انقلاب. ممو لای گپ و گفت و جدل هاشان، خیلی چیز دستگیرش شد. از سیاست خوشش آمد. فکر کرد شاید دنیایی باشد که پی ش میگردد. تصمیم گرفت تا قاب قمارخانه اش را برود. شد که زودتر از سبیل دارها روزنامه و اعلامیه میاورد خونه ی کلامو. شد که روی رادیو بی بی سی خوابش میبرد.
ممو تهِ کتاب و بحث را درآورد. آنقدر پای حرف نشست و کتاب خواند که میتوانست شریعتی و خلیل ملکی را توی برنامه ی زنده تلویزیون مجاب کند. بعدها که در 1990 گورباچف نخ تسبیح را از اتحاد جماهیر بیرون کشید و دانه های روسیه ی بزرگ هر کدامش پرت شد یه گوشه ای، در مذمت گورباچف و نوبلِ صلحی که امپریالیسم گذاشته بود توی طاقچه ی اتاقش، تو قهوه خونه ی ناجی، یک ساعت و نیم منبر رفت. جوری که زاغو و نِبو و اَغو چاپ سگی و ماشو مسلسل و سلمان براتی پاشدند ایستادند وسط قهوه خونه و داد زدند: مرگ بر آمریکا! مرگ بر آمریکا!
انقلاب که نزدیک شد پیکاریها، رنجبران، اتحادیه کمونیست ها، چریکهای فدایی، سرِ پوست تنش دعوا داشتند.
و ممو هر بار با آرم یکیشان راه میفتاد توی شهر و بعد هم میگرفتند میبردند دو سه روز میزدندش و کلانتری و ساواک را برایشان آب و جارو میکشید و باز ولش میکردند…
برِس نرِسِ انقلاب، ممو بازار کارش گرم بود. غرق خون و زخم و خال بود، ولی خمار نبود.
ممو کمی بیشتر از شوروی عمر کرد. دو سال. روزگار خودش و کلامو -که انقلاب کاسبی ش را تعطیل کرده بود- روی کارتن های پشت هتل تنگسیر، دوباره به هم رسید. روزها میرفتند جلوی گاراژ برازجونی ها و دم قهوه خونه برای مسافرهایِ در و دهات و شهرهای دور و بر معرکه میگرفتند و دو زار ده شاهی کاسب میشدند. ممو عین توی مستراح چندک میزد درِ قهوه خونه و کلامو که تمام روزگارش را حفظ بود، با خالهای روی تنش نقالی و پرده خوانی میکرد. مسافرها، حلقه میزدند دورِ امواجِ صدای کلامو و غرق میشدند توی سرگذشت مُمو. انگار سیاه، لابلای سی و چند سالِ عمرش، دویست سال زندگی کرده بود. ماجراهاش با دلِ غمبار دهاتی ها زود رفیق میشد. انگار روی پوست تنِ مُمو، غریبی و آدمکُشیِ شهر پیدا بود. ته جیگرشان برای روزگارِ بر باد رفته ی سیاه تَش میگرفت. مُمو خودش، وقتی کلامو به قصه یِ خالِ دختر اَرمنی نزدیک میشد، گلوش پُر میشد بُغض، پُر میشد آه.
یک صبحِ سوزدار زمستون، گاراژ برازجونی پر بود مسافر. ممو چمباتمه نشسته بود. زانوهاش توی جناغ سینه ش فرو رفته بود. انگار توی رَحِم بزرگی که معلوم نبود رحم کی هست، جا خوش کرده بود. مثل جنین مچاله ای انتظار دنیا آمدن میکشید. جمعیت غلغله بود و کلامو صداش به آسمون میرسید ولی ممو چیزی نمیشنید. با خودش تنها بود. انگار همه ی تنهایی های جهان سهم او شده بود. انگار همه ی حادثه های جهان از روی او عبور کرده بودند، انگار حق با ممو بود، ارزشش را نداشت… به صفر کلوین نزدیک و نزدیکتر شده بود.
سه روز بعد که کلامو میرود درِ قهوه خونه ی ناجی و صدا میزند : ممو پشت هتل تنگسیر تمام کرد… بیاین تابوتش بلند کنیم ، مموسیاه دقیقا در منفی دویست و هفتاد و سه درجه ی جهان لم داده است در حالیکه همه خیال میکنند مرده است.
تهِ قبربستونِ شکری ، ملا مَحَد خم شده توی قبر و گوش جنازه را از زیر کفن میجنباند و میخواند: اِسمَع اِفهم محمد ابنِ… سرش را بالا میآورد و از مردها میپرسد: اسمِ پدر؟
و همه اولین بار به صرافت این میفتند که ممو بچه ی کی بود؟! انگار ممو در مقیاس کلوین روییده بود. انگار میلی به آمدن نداشت هیچوقت هلش دادند… انگار همه چیز را از قبل میدانست.
ملا مَحَد میخواند: اِسمَع اِفهم محمد! الموت حق! والنار حق! و سوال النکیر و المنکرُ حق! اذا جائ مَلکانِ مُقربان…
روی لب ممو لبخند نشسته بود. خودش همه ی اینها را میدانست… هنوز دنیا نیامده بود که میدانست.