داستان کوتاه

دیگر چاپ نمی شود

فرزانه پزشکی

از یک کتاب که تیراژش یک دانه بود و الان زیر خاک است می خواهم حرف  بزنم.

منظورم یک کتاب زیرخاکی نیست منظورم مشخصاً یک کتاب است که  الان زیر خاک است. از شب زیر خاک شدنش دو سالی می گذرد. اسمش فرزانه بود.

فرزانه پزشکی اسم یک آدم است که وقتی دیدیمش همه سی و چهار پنج نفری که  آنجا نشسته بودیم یک و پوزمان را جمع کردیم که این وسط کلاس ما و بحث قصه  و داستان چه میکند؟ اما وقتی خواست برود متفق القول بودیم که «او» یک کتاب  بود که چادرش را کشید سرش باهامان «خدافظی کرد و رفت.

شرح دقیق ماجرا این است که پسین جمعه ها گله ای می نشستیم در یک آموزشگاهی  و داستان مینوشتیم و قصه میگفتیم و با شمایل روایت ور می رفتیم. گمانم جلسه  آخر بود. میلاد ناظمی که رابطه مان زود از حد و ربط کلاس گذشته بود و رفیق شده  بودیم پایان جلسه قبل آمد یواش گفت: جلسه بعد مهمون بیارم سر کلاس اوکیه؟  سر ضرب گفتم: «بیار.»

روال رایج کلاس بود. اگر کسی دوست یا مهمان می آورد از نظر من منعی نداشت.  خب این دو تا جمله ساده رد و بدل شد و رفت تا هفته بعد که میلاد کمی از شروع  کلاس گذشته داخل شد اما جای آنکه فرز سلام کند و جنگی بپرد سر صندلی بگیرد  بنشیند، برگشت پشت سرش و تعارف کرد به یکی که از دید من گم بود تا بفرماید  داخل و ثانیه هایی بعد فرمود داخل یکی در لفاف انبوهی پارچه مشکی لایه در  لایه در حالی که کمی صورتش و بگی نگی مقداری کف دستش پیدا بود داخل شد  سلام کرد و نشست.

میلاد صورت رکب خورده من و نگاه رفت و برگشتی دختر پسرها را که روی توده در  سیاهی خفته کنار دستش دید فهمید این موجود همراهش هضم نمی شود در  معده کلاس و باید توضیحی چیزی بدهد به اسم معرفیش کرد و بعد رو به من گفت:  دوستم که هفته پیش باهاتون هماهنگ کردم.

که منظورش این بود که تو چته ادا در میاری قیافه ت رو این طوری میکنی؟ بهت  گفتم یکی رو همراه میارم و گفتی بیار آره یا نه؟»

برنده این مکالمه چشمی او بود حق باهاش بود پس رو کردم به مهابت مشکی  همراهش و گفتم: «خیلی خوش اومدین خانوم.

اما به دروغ اصلاً خوش آمد نبود حضورش.

سنگین بود و از ثانیه ای که پا تو گذاشت مدل حرف زدن من عوض شد و آن  شوخ و شنگی و سبکی و جسارتی که در حرف زدنم و حال کلاس بود یک باره رفت.  آن توده مشکی و هیکل دار ثقیل بود و وصله ناجور بود و من با اینکه نگاه را به میلاد  ناظمی باخته بودم شک نداشتم که آن ثانیه ها خرخره اش داشت زیر دندان سی  و چهار پنج تا دختر پسری که میخواستند توی جلسه آخر کلاس خوش و فارغ و  بی تکلف باشند، جویده می شد.

من به زحمت هافبکی که داشته مثل اسب طول زمین را میدویده بعد در طرفه العینی  صاعقه زده و باران باریده و زمین تا مچ پاش گل شده از جا بلند شدم رفتم سمت  تابلو ماژیک را برداشتم و شروع کردم نوشتن و گپ زدن کمی از صورتش پیدا بود و  این برای اینکه حالت چهره اش را تشخیص بدهم خیلی کم بود. هر حرفی که می زدم .

یا هر خطی که میکشیدم یک بار هم از نقطه دید او بررسیش میکردم. الان این حرف ها  به نظرش چه می آیند؟ عبث ؟ شروور؟ گناه آلود؟

آیا از نظرگاه او ما بیکار و علاف بودیم که آنجا نشسته بودیم؟ آیا خودش جمعه هاش  را می رفت قمی نجفی جایی و فلسفه و اصول نمیدانم چه را خدمت یک آیات  عظامی که جز برای خواص و نوابش از پرده برون نمی آید می نشست و گاف های  سهروردی و ملاهادی سبزواری را در می آوردند و به سانتیمانتالیسم مستتر در آثار  مولانا و سنایی و متنبی میخندیدند و از خدا برایشان طلب عفو می کردند؟

یک بار به بهانه به میلاد نگاه کردن چشمم را دواندم آن طرف ها و دیدم دقیقاً؛ دقیقاً  در همین احوال و افکار است. من چه باهوش پدر سوخته ای بودم خدایا کاش این  قدرت چهره خوانی را نداشتم که اگر نداشتم هم آن طور که کج نشسته :  صندلی و دو تا دست هاش را آویزان قلاب کرده بود هر مدرس کودنی را هم از  فکرهای توی سر آن طاقه پارچه سیاه خبردار میکرد.  بود روی

آن قدر اوضاعم خراب بود یا صدام نا استوار یا هر چیز دیگر که یکی شان نمی دانم  کدام شان گفت: «آب براتون بیارم آقای فلانی؟»

برملا شد که از تو تصادف کرده ام با آن توده سیاه و بزرگ در اثنای یک اضمحلال  بودم که آخرین نای سرپا بودگیم را کردم تو بازوم دستم را آوردم بالا چرخاندم از  رو صورت همه دختر پسرهای رنگارنگ و ارادتمند بهم عبور دادم و رو به روی کوه  انکار سیه رنگ گرفتم و گفتم خب خانوم دوباره هم بهت خوش آمد میگم و  میگم خوشحالم که سر کلاس مایی روال رایج کلاس ماست که هر کی میاد باید  گمرکی بده تتمه با مزگی و جان به در بردگیم بود یعنی باید بیاد این جلو و از  کیک بزرگ ماجراهای زندگیش و خصوصیات کاراکتریش یک برشی به ما بده  بیا! بیا جلو و بگو!

دمت گرم پسر با هوش تو باخته بودی لب پرتگاه بودی و تا جان باختن کامل  دقیقه ای راه داشتی و ناگهان چه کردی؟ چطور خطور کرد به ذهنت که برگردانی به  زمین خودش و فارغ کنی خودت را و حتی بنشانیش رو صندلی خودت؛ که چه؟  که رسم رایج کلاس این است و خودت رفتی روی یک صندلی لای بچه ها نشستی.

نشستم و تنهاش گذاشتم تا خنده های انکار آمیز سی و سه چهار تن چغر، بزند  خودش را و جزوه های سهروردی و سبزواری توی مغزش را و آن شیخ خلوت نشین  پس پرده اش را جرواجر و ریز ریز و کنجه کنجه کند.

گفتم: «اگه آب خواستی بگو بگم براتون بیارن!

که یعنی به جهنم خوش آمدی نماینده تام و تمام دولت و نهادهای امنیتی و  دگماتیسم مذهبی ماه به ماه حقوق بگیرشان

که شروع کرد. کیک و قاچ و اینها را نفهمید اصلاً گفت: «از اول اگه بخوام بگم باید  بگم که سالهای کودکی من تو بوشهر گذشت. یعنی من را همشهریت حساب کن  و حالا که پلیتیکت گرفته و من گیر کرده ام، کوتاه بیا و درگذر از من طوری که بوشهر مال من باشد گفتم: «بوشهر چه کار میکردین؟»

گفت: «تو خونه های پایگاه هوایی بودیم.

گفتم: جنگ زده ای چیزی بودین اونجا جاتون داده بودن؟»

گفت: «جنگ زده که واقعاً بله صفت شایسته ای بود برای ما در اون سالها. منتها  من پدرم خلبان بود و اون سال ها بوشهر بودیم.»

خب خب خب استوپ یک برگی این میان بازی و رو شد که هام محیط را عوض  کرد. یعنی پس آن توده جدا بافته نجف و قم و جامعه المصطفی و دانشگاه امام  صادق و ملاصدرا و مطهری و چه و چه یک بابای خلبان هم قرار داشت.

و آن طور که بعدتر گفت یک خلبان آمریکا تعلیم دیده دوره شاهی واقعیت این  است که هزاری هم که سر شاه را بکنی تو زباله دان تاریخ و در بیاری، شیک  بودن درجه دارهای نیروی هوایی آمریکا رفته و دریایی انگلیس گشته اش در بوشهر  انکار ناپذیر بود.

دختر خلبان یک جنگنده را نشانده بودم آن جلو خودم خزیده بودم آن میان و  می خواستم بداند جلوی سی چهل تا از این نسل رکاب نده و رودربایستی ندار حرف  زدن از راندن اف فور یا اف چهارده باباش هم سخت تر است.

اینها تو جمع های خودشان برای باورمندان ارادتمند خودشان حرف می زنند و  همین طور اتومات دلشان برای حرفهای هم میرود زود می خندند، زود اگر قرار  باشد شعار میدهند زود گریه میگیرند زود تکبیر میگویند و خلاصه مثل این  صفحه کلیدی که دارم دکمه هاش را فشار میدهم جای همه چیز معلوم است و  یکی شان فشارش میدهد و باقی تایپش میکنند.

تو همین فکرها بودم لای همین کلمات تایپ شده بالا که شنیدم یکی گفت  گوگوش من یکی دو دقیقه ای در خودم تنها شده بودم و حالا نمی دانستم بحث از  کجا کشیده شده بود به گوگوش که یکهو خودش گفت: «بله» گوگوش اگه گوگوش  نبود شاید اون عملیات معلوم نبود چی از آب در بیاد.

و بعد ماجرا را گفت آن طور که یک کلاس قصه نویسی بهش نیاز داشت هم گفت:

موقع تیک آف جنگنده ها ما هر جا که بودیم – سر کلاس یا تو صف نان یا حین  کشیدن جارو برقی – دست از همه چیز میکشیدیم یک خط دیکته جا می انداختیم  اگر نوبت مان بود از صف در می آمدیم جارو برقی را خاموش میکردیم و تمام تن مان  را میکردیم گوش و شروع میکردیم شمردن شان همه ساکنان پایگاه ششم شکاری  می شمردند. زن و بچه خلبانها دقیق تر و ترسناکتر مثلاً در تاریک روشن صبح وقتی هنوز زیر پتو بودیم صدای پنج تا تیک آف می آمد. ما پنج را توی دلمان  حفظ میکردیم تا وقت برگشتنشان برسد بر که میگشتند می شمردیم دوباره  یکی می نشست دو تا می نشست سه تا چهار تا و صدای پنجمین اگزوز نمی آمد.  سکوت می شد. پنج تا پریده بود و چهار تا نشسته بود. در دقایق این شکاف ترسناک  میان چهار و پنج در اثنایی که دو تا مرد هنوز به زمین برنگشته بودند، خانه خلبان ها  رعشه میگرفت. سرمان سمت تلفن بود و تمام تنمان التماس که زنگ نخور! زنگ  نخور تلفن آرام باش و بی صدا

تلفن هر خانه ای زنگ میخورد غروب روی درش پارچه سیاه آویخته بود. دو تا خانه؛  یکی کابین جلو یکی کابین عقب

در انتظار مرگباری که پنجمی بنشیند یا نه ما دستها و پاهای سرد ما نگاه های  ماسیده ما فریز میشد از تو برفک میزدیم برفک ها از تن مان می ریخت بیرون با برفک های دیگر می آمیخت و یخ می شد از ده تا خانه سرریز می کرد توی پایگاه و توده می شد، کوه می شد و ما لابه لاش مثل اسکیموها می دویدیم دنبال پدرهامان زمان یخ می زد و ما هم لاش. ما قطب شمال : بودیم و جارو برقی داشت برای خودش هوا را می مکید. دختربچه توی کلاس تمام خطوط املا را جا مانده بود، پسربچه جلوی نانوایی صف نان ازش عبور کرده بود.
همین طور که ول میگشتیم در تل و تپه های یخی قطب، ناگاه صدای دور هواپیمایی به گوشمان می خورد. ما صدای فانتومهای خودمان را وسط هزار جنگنده غریب میشناختیم. ناگهان سرخوش و شنگول میپریدیم روی سورتمه ای، میسریدیم توی دالان های پیچ در پیچ ،قطب تاب میخوردیم و با سرعت از در فریزری در پایگاه ششم شکاری می افتادیم وسط خرداد بوشهر.
شبی فانتوم ها تاکسی کرده بودند از آشیانه ها آمده بودند بیرون و سر باند ایستاده بودند صدای وورۀ اگزوزهاشان پایگاه را برداشته بود که زنگ خانه مان را زدند. پشت سر هم و رعب آلود. همه مان دویدیم دم در دو تا جیپ ارتشی بود با چند تا سرنشین مضطرب. دلمان لرز برداشته بود اما برای هواپیمایی که هنوز نپریده بود چه اتفاقی
می توانست بیفتد؟
راننده به مادرم گفت همراه ما بیایید.
مادرم گفت: «کجا؟» ولی او جواب داد: «زود!»
مادرم برگشت لباس مرتب تری چیزی لابد بپوشد که داد زد: «برنگرد تو خونه. سوار
شین لطفاً»
و مادرم با چادر گل گلی و دمپایی پسرانه برادرم رفت نشست تو جیپ. جیپ ها توی خاک جلوی خانه مان از جا کنده شدند و توی غبار حجیمی شتافتند طرف باند.
از اینجا به بعدش را مادرم تعریف کرد گفت مستقیم باند را قطع کردند و رفتند سمت اف چهارها توی همه شان جفت خلبان نشسته بودند الا یکیش جیپ پیچید پشت شیلتر. آنجا هیچ چیز و هیچ کس نبود. وحشیانه ترمز کرد. پیاده ام کردند و خودشان رفتند. در گله نوری آن دور بابات را دیدم. لباس پرواز تنش بود، هلمت رو سرش بود. آرام آمد سمتم آمد تا جایی که دیگر جلوتر نمی شد آمد. گفت:
«ترسیدی؟»
گفتم: «دارم میمیرم کسی شهید شده میخواین من برم به زنش بگم؟» گفت: «فرمانده این حمله که باید پالایشگاه بصره رو بزنه ترسیده. دل تو دلش نیست. زانوهاش دارن می لرزن.»
و مادرم میدانست منظور بابام خودش است. خود خودش.
بعد گفت: «گوگوش بخون. آرومم کن.»
مادرم چهاردنگ صدا داشت. سرش را برده بود کنار گوشهای پدرم طوری که صدای اگزوزها را شکست بدهد این را از گوگوش خوانده بود که ما به هم محتاجیم
ماهی به آب، مث آدم به هوا و مت چه به چه
خوانده بود و پدرم بغل گرفته بودش و سرباز سر برجک چرخیده بود تا خلوت خلبان و ناموسش را نبیند.
پدرم پریده بود با بصره کاری که باید را کرده بود و سحرگاه برگشته بود با لباس رفته بود کماچ گرمی که مادرم دوست داشت گرفته بود و وقتی ما بیدار شدیم چای هم گذاشته بود و صبحانه را چیده بود.
گفت و به ما نگاه کرد. ما ساکت بودیم ما نشئۀ یک قصه قشنگ بودیم. ما تمام طول روایتش در پایگاهی هوایی در یک شهر دور بودیم و حالا یک باره و ناگهان برگشته بودیم سر جای اول مان در یک خانه قدیمی و حیاط دار در خیابان پاتریس لومومبای تهران به چشم هاش نگاه کردم عمیق ملاهادی سبزواری و شیخ و شاخ توش نبود. بعد که گفت مادر سه تا بچه است و آخریش همین الان شصت و چهار روزش است، فهمیدم مادرانگی است که از آن سه تا بچه سرریز کرده و به همه آدم ها تقسیم شده. و هم آن چادر و مقنعه کیپ تا کیپ مرعوبم کرده بود.
یکی گفت به شما نمی اومد اسم گوگوش رو بلد باشین.
گفت: «من خیلی نیست حجاب میکنم تو دانشگاه یکهو دقیقش شدم و دیدم اوکی ام باهاش و تا حالا باهاشم. از نزدیکام به خاطر حجاب کسایی هستن که رابطه شون رو باهام قطع کردن بعد رو به من گفت: «برگردم سر صندلیم؟» گفتم: «دیگه قصه نداری برامون؟»
لبخند زد هزار بار این م مسیر را رفته بود .لابد اینکه وارد جایی بشود که در نظرگاه اول جاش نیست و آدمها ثانیه بشمارند که کی زودتر خارج بشود که راحت بشوند و کمی بعد بخواهند که بماند و باشد و نرود که برای مان ورق بزند. رفت گرفتار گفتن ماجرای عاشقانه اش با یک خلبان شد ماجرای جذابترین خلبان همه دورانها در میان همه ارتشها.
گفت یک خلبان بود که کل پایگاه ششم شکاری بوشهر را بی ریخت جلوه می داد وقتی از عملیات برمیگشت. از کابین اف فور پیاده می شد، با آستین های تا آرنج تاخورده رو شانه باند سلانه سلانه میرفت خانه اش برای من برگشتن یک فانتوم به آشیانه اش، هنوز نفس برترین برش حیات است برگشتن یک جنگنده، تا ابد یکی از معجزات است جنگنده هرکی هر جای زمین و مال هر جنگی.
میگفت از رو تیپ او دلِ ما امن بود که جنگ را میبریم. من شش سالم بود و تا بیایم بفهمم که برای بچه ها خوب نیست تاحدی که قلب یک دختر شش ساله جا میداد، عاشقش شدم. به نظرم قلبم برای دوست داشتنش کوچک بود و حالم هی بد میشد روز به روز
یک روز از باند بیست و چهار تیک آف کرده بودند، نفتکش زده بودند، برگشته بودند. سلانه سلانه داشت از سمت آشیانه ها می آمد برود خانه اش. خانه خلبان ها یک جای جدا بود. خانه های آمریکایی ساز با پرچین هایی جای دیوار حیاط و سقف های شیروانی مثل خود میامی سر دوراهی که به خانه اش می رفت، پاکج کرد سمت من و رسید بالای بساط نقاشیم چمباتمه ،نشست، دفترم را برداشت و ورق زد. هی ورق زد، هی نگام کرد نقاشی هام یا زرد بود یا ،آبی، همین دو تا مداد را داشتم
و خجالتش کشتم.
گفت: «تولدت کیه؟»
اولین بار عمرم صداش را می شنیدم.
گفتم: «نمی دونم.»

گفت: «هر وقت تولدت باشه به جعبه سی و شش تایی رنگ میارم برات

گفتم: «زیاده.» گفت: «آخه تو نقاشیت خیلی خوبه.»

و رفت.

منظورم این نیست که به خانه رفت آن طور هولناکی که به یک باره یک انسان چرخه  حیات را میگذارد و می رود رفت فردا رفت با پدرم و حسین علایی و اردلان مقانلو  دوباره نفتکش بزنند زدندش

تمام قشنگی نیرو هوایی بود و نیامد. پشت تمام پرچین خانه ها، زیر شیروانی های  آمریکایی ساز دلم میخواهد بگویم سرتاسر میامی عزا شد. خلبان ها جلو خانه اش تو  بغل هم مثل آدم آتش گرفته میپریدند و گریه میکردند. زنها جای همه ترس های شان  از سی و یک شهریور تا آن روز جیغ کشیدند.

گله فانتومها تو گرمای باند رها شده بودند و روغن می چکید از تن شان من جلوی  خانه اش رمبیده بودم. زانوهام باز نمیشد گروهان موزیک آمد بایستد، من را کنار  زدند تا جایشان بشود آن که ساکسیفون تو گردنش بود نگام کرد، گفت: «تو چته  تو خاکا پلکیدی؟

به این آدم یا به این سؤال چه جوابی باید می دادم؟

از آن سی و شش تا حرف میزدم؟ میزدم میدانست؟ می دانست عزایی که این  بیرون ارتش بر پا کرده جلوی عزای توی من قرتی بازی ای بیشتر نیست؟ فقط چرا  کسی نمی آمد به من تسلیت بگوید؟ چرا کمکم نمی کردند بلند شم بایستم؟

عزاهایی هست که صاحب واقعیش هیچ وقت پیدا نمی شود. دست رو کول یکی  می زنیم، سر یکی را می بوسیم دل یکی دیگه زمبیده بند سینه ی یکی دیگه پکیده.  نه بچه ها؟

بعد تو چشم های ساکت و مات همه مان نگاه کرد. انگار که واقعاً دنبال جواب  سؤالش میگردد. ما ساکت بودیم. مدت مدیدی بود ساکت بودیم و محو دیر وقتی  بود که نفس هم دیر به دیر میکشیدیم بهش نگاه کردم چادر سیاه یک دست نبود.  جا به جاش گل داشت. تازه متوجه شان شدم گلهای ریز که دقیق که می شدی پرتر می شدند و کمی پهنا برمی داشتند. اصلاً خود آن سیاه که از اول تا اینجا دارم ازش حرف میزنم سیاه سیاه نبود تاشهای رنگ داشت نور داشت. روشنایی منظورم است. در لحظه با خودم اندیشیدم بعد از این با من دوست می ماند؟ به خودش باید مستقیم بگویم یا از طریق میلاد می بایست؟ اگر پذیرفت، باید چطور باشم برای
روزهای نخستین دوستی و اولین تصویرهایی که ازم تو ذهنش می ماند؟
به بچه ها گفتم بسیار کتاب خوانده اید که اگر الان به هرکدامتان یک کاغذ آچهار بدهم که درباره اش بنویسید پشت و روش را نمیتوانید پر کنید. آن کتابها با مجموعه کلمات و کاراکترهاش پر کشیده اند از مغز و دلتان و محو و مبهم شده اند. حالا به من بگویید این کاراکتری که دیدید این فرزانه که نیم ساعت اینجاست و دیگر یحتمل نمی بینیدش چقدر باید طول بکشد که از یادتان برود؟
بیایید همواره یاد خودمان بیندازیم که بسیار کاراکتر و قصه است که شابک ندارند و بیرون از جهان کاغذند. کتاب حتماً مجموعه به هم چسبیده ای از ورق کاغذ نیست. آن ها ساده ترین و هویداترین کتاب هاند.
فرزانه پزشکی از فرط بی خیالی و سبک بالی و خودخواهی سه تا بچه را و مهدی را و هزار رفیق یا بگویم خواننده پیگیرش را گذاشت رفت به ساحتی از حیات که ما تا رسیدن بهش رنج های بسیار پیش رو داریم. او خودخواه بود و خدا برای این طور کارهاش بی منطق چون هر خالق متوسط القامه ای هم میدانست که در شعاع پیرامون وجود او ـ فرزانه – تا دوو وردست دارد به باقی مخلوقاتش خوش میگذرد. یک بار ـ که حالا دیگر اسمش بار آخر است – داشتیم پیام میدادیم در موبایل یک قضیه ای بود که باید پیش میبردیمش گفتم: «حالا فرصتی بشه دیدار میکنیم و راهش رو پیدا می کنیم.» گفت: «کی؟» گفتم: «تو یه فراغتی خبر میدم.» گفت: «خبر نمیدی. این وقت شب چه کاری داری از این مهمتر؟ ….. یکی دو ساعت بعد، شاید دوی نیمه شب بود که در زد خودش و مهدی محجوب و یک سبد چک و چلسمه و خوراکی آن شب، در وانفسای گپ و بحث در حالی که کف خانه نشسته بودیم گـ ، گفتم بلند شین زیر این نور بایستین میخوام ازتون عکس بگیرم. حالا اسم آن عکس «آخرین عکس» است.

من وقتی خبر رفتن فرزانه را شنیدم فوری بی مکث و شلاقی به ماندن مهدی فکر  کردم. کار نشدی بود به نظرم من میتوانستم بروم در غسالخانه صورت فرزانه را لای  زخم ها و لهیدگی های آن تصادف ببینم ولی هنوز و هنوز و هرگز مهدی را ندیده ام.  سنگینی بار رفته ها روی دوش و توی چشم زنده هاست. مهدی مدام دارد غیبت  فرزانه را برای خودش و ما حمل میکند به مهدی سلام میکنم و از میان انبوه  کتابهای ساکن خانه ام هنوز و پیوسته فرزانه پزشکی را مرور میکنم.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *